دلواپسی
پنجشنبه, ۲۳ آذر ۱۳۹۱، ۰۷:۰۸ ب.ظ
نگاه کرد ، خم شد ؛ چیزی از زمین برداشت.
باز خم شد ، چیزی از زمین برداشت .
دوباره و چند باره .
نزدیکش رفتم .
دست هایش پر بود از خار های بیابان .
فرمود : " غروب فردا ، کودکانم در این بیابان ، با پاهای برهنه پی پناهی میدوند . "
شب عاشورا بود ...
۹۱/۰۹/۲۳